زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در راه شام
میفشارم در گلویم بغضِ سنگین را مدام داغ دیدم! دلخـوشیهایِ زیـادم شد تمام آمدم در محـملی از نـور، همراهِ حسین میروم با دستِ بسته، بی برادر سمتِ شام آمـدم بـا غــیـرتُ اللهِ حـرم، در کـربـلا با أباالفـضل آن عـلـمـدارِ یـلِ والامـقـام دستهایم را گرفت و چادرم خاکی نشد آمدم از نـاقـه پـائـیـن، در کـمالِ احترام داغِ مادر، داغِ بابا، آن حسن، این هم حسین میروم با زخـمهـایی کهـنه و بیالـتـیام در حدودِ چند ساعت، هستیام را نیزه بُرد پیش چشمم شد همه دار و ندارم قتلِعام تا که توهین و جسارت بعدِ غارت شد شروع آتـشـی افـتـاد در جـانِ من و جانِ خِـیام با اسارت میکشم غم را چهل منزل به دوش میرسد در هر قدم عطرِ حسینم بر مشام در تمام عـمر، نامحـرم ندیـدم لحـظهای وای از چـشمانِ نحسِ عدهای لقمهحرام پشتِ سر، تلّ و تنی دور از وطن در قتلگاه پیشِ رو، یک شهرِ آذین بسته، جشن و ازدحام! |